بوسه...

مجال...

چه بی رحمانه بی انتظار است

و نفس ها

چه بی شوق

پاک بوسه ای است

که آدمی را به هم

می بازد...


" بوریا "

نیست....

خسته ام

از خستگی ها

خسته ام....


آیا کسی مانده تا صدایم را

برایش نجوا کنم؟!


هرچند سکوت دهانم را پر کرده است!


و تنهایی حرف تازه ای نیست.

لحظه...

بهترین  لحظات زندگی من

لحظاتی بود

که در خواب گذراندم.


" بتهوون "

؟!

مگر نه اینکه

تمام تو....

من بوده است ؟!


" بوریا "

گذرگاه...

من یک حقیقتم

اگر از من گذر کنی...

ممنوع

شاعر نیستم

که دیگر شعری بگویم

من...

نیستم.

تا گوش به گوش برسد....
!

...

ای وای از صحابه ی تزویر....

من...

دیوانه ای شبیه من

آواره ای قرین من

آزاده ای مثال من

در پاکت افروخته ای

سیگار....


" بوریا "

بی تو...

"" توجه توجه""

اینجا هیچ اتفاقی قرار نیست که بیفتد

بی تو...

حتی یک لحظه

و یک شاعر

و سازی درون کیف مشکی اش

و دفی خطاطی در نگاه دیوار

و کتاب هایی هرکدام بهم ریخته ای مرتب

در گوشه های اتاق

...
و نگاه باران که چشم هایش را

شسته است و می خندد

غم انگیز تر آن که بعد از این زمستان

زمستانی پشت در نوبت گرفته است

و این که این چند خط

نه شعر است

نه دلنبشته

نه نامه

نه یک حرف!


بی تو...
حتی حرفم هم نمی آید!
" بوریا  "

باید

تمام حرف ها را باید شست

باید 

سکوت کرد!